توضیحات
نمیدانم چه ساعتی از روز است. زمان از دستم دررفته. احساس میکنم چشمانم از شدت بیخوابی گود رفته و زیرش چال افتاده. حال انسان خستهای را دارم که به مرض بیخوابی مبتلاست. به آیینهی اتاقم نگاه میکنم. حدسم درست بوده. موهای سرم ژولیده است و کثیف. لباس یقهدار سفیدی به تن کردهام و شلواری هم به همین رنگ. مدام سیگار میکشم. دودش حالم را به هم میزند. به سیسالگیام فکر میکنم، به روزهای تولدم. شاید هم به چیزهای دیگر. به دخترهایی که باهاشان آشنا بودم. به رؤیاهایی که در سر داشتم. به خانوادهی از هم متلاشیشدهام. به پدر افسون که به اندازهی سلولهای بدنم ازش متنفرم و شاید هم به مادر بختبرگشتهاش که در کل زندگیاش لام تا کام به اعتراض لب باز نکرد و الان دارد از سرطان که چه عرض کنم، از مرض حناق میمیرد…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.