توضیحات
میدانست چشمانش را که زیباست و موهای پیچ در پیچ اش را. بگذار ببینمت اکنون چگونهای! چهرهات همین… و چشمانت همان… سیاه و زیبا، و نافذ و مهربان… وخسته و لبریز از آنچه دیده است: شرههای خونِ بیصاحب، خار خارِ خورشید بر جراحتهای ناسور و آتشِ عطشِ سیراب ناشدنیِ لب های چاک چاک… و موهایت. چه کردی آن موها را؟ آن پیچاپیچ سیاه را؟ این تویی با این سرِ صاف آفتاب سوخته؟ هنوز باد دسته موهایت را در میان خاکریزها و تپهها می پراکنّد. باد میوزد سرد است. علفهای هرز را دانهدانه از لای جرز سنگها بیرون می کشم. دارم به چشمان و موهایت فکر میکنم. دیروز به دستهایت فکر میکردم، و پریروز به شانه هایت. تو را به تکههایی تقسیم کردهام… تکه تکه. اینگونه میتوانم به هر تکه، هر قدر که بخواهم فکر کنم. هر چه را که دربارهشان در خاطر دارم احضار میکنم و تا بینهایتِ جزییاتشان را به یاد بیاورم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.